سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوست خوب
درباره وبلاگ


سلام فقط دوس دارم بهتون خوش بگذره,همیشه سعی کردم حتی اگه ناراحتم خودمو شاد نشون بدم,پس بدو بدو شادی
لینک های ویژه
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 4
  • بازدید دیروز: 48
  • کل بازدیدها: 140555
سه شنبه 90 خرداد 24 :: 8:34 عصر ::  نویسنده : مهدی


هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم  تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

                                                                                                                                                                                                                       i.p yaqoza




موضوع مطلب :

دوشنبه 90 خرداد 23 :: 8:31 عصر ::  نویسنده : مهدی

پیرزن ایستاده بود توی صف.جوان خوش پوش پرسید:مادر!آخرین نفر شمایید؟

پیرزن در حالیکه عینک ته استکانی‌اش را روی بینی جابجا می کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...
و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد. وقتی گفت که از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد، دیگر اشک توی چشم های پیرزن جمع شد. بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد. یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی همسن و سال همین پسر داشت.
توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر" یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند.
پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو می رفت. یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سپید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با چهار قرص نان در دست دید که به سمتش می آید، دیگر خیالش راحت شد.
پیرزن تا آمد پانصد تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست.
شاطر انگار به سنگینی التماس اینجور نگاهها عادت داشت. خیلی راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام".
بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست.
پیرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تیپ، نان بدست، سر پیچ کوچه گم شد...
                                                                                                                                                i.p yaqoza



موضوع مطلب :

دوشنبه 90 خرداد 23 :: 8:28 عصر ::  نویسنده : مهدی

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو 206 نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو 206 نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت» 

                                                                                                                                           i.p yaqoza

 




موضوع مطلب :

دوشنبه 90 خرداد 23 :: 8:26 عصر ::  نویسنده : مهدی

سلام امشب خیلی دلم بابا رو می خواست...درسته روز مادر هست ولی ...


اومدم بگم


سلام بر مادران شهدا، مادرانی که من الان شاید بتونم حس زیبا و سوزناکی را که فرزندشونو می فرستادن جبهه درک کنم...


چقداین حس  زیباست ..


 


رهبر عزیزم تولدت مبارک...



با خون دل خوردن این مادران خونین شهرها ،خرمشهر شدند...



 


مادران فداکار روزتان مبارک...


 


سلام بر همسران فداکار شهدا و ایثارگر...


روزتان مبارک..



رهبر عزیز آماده ایم آماده...


 


آری خونین شهر ما می آییم...


 



یادمان نمی رود ...یادتان باشیم



 


واینگونه رشادت ها ورزیدند..


 


 


محمد نبودی ببینی...




خونین شهر اینگونه آزاد شد..




من به تو افتخار می کنم پدر...راهت ادامه دارد...


من به مادرم افتخار می کنم ...مادر روزت مبارک...


اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم

 

مادر عزیز چقد بوسه ات را دوست دارم ...


 


تقدیم به فرزندانی که پدرشان جاویدالاثر است 


تو همه خوبا سری مفقود الاثری
منم و بی پدری بابا جون
ای پیش پرواز کبوترهای زخمی
بابای مفقود الاثر بابای زخمی
تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی
یک قاب چوبی روی دست میخ بودی
بابا توی کتابم هر چه بابا آب می داد
مادر نشانم عکس توی قاب می داد
بابا?...این جا کنار قاب عکست جان سپردم
از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم
تو همه خوبا تو سری مفقودالاثری
منم و بی پدری بابا جون
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب لااقل حرفی بزن مرد حسابی
یک بار هم از گیر و دار قاب رد شد
از توی سیم خاردار قاب رد شد
برگرد تنها یک بغل بابای من باش
یا یک بغل بابا بیا و جای من باش
بابا ای دستهایت آرزوی دستهایم
ناز و ادایم مانده روی دستهایم
شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی
...
بابا عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است
فقط برگرد بابا
بابا عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است
امشب عروسی می کنم جای تو خالیست
پای قباله جای امضای تو خالیست
ای عکسهایت روی زخم دل نمک پاش
یک بار هم بابای معلوم الاثر باش
تو همه خوبا سری مفقود الاثری
منم و بی پدری بابا جون...


 


 


 



 



 


 

 

بنام خداوندلوح وقلم


من علمنی حرفافقدصیرنی   عبدا

این کلام مولاومتقیان حضرت علی علیه السلام اولین چیزی راکه   درذهن هرخواننده ای تداعی میکند عظمت مقام معلم است.

که چه متواضعانه امیربیان، باب شهر علم فرمود هرکس به اندازه حرفی به من بیاموزد مرابنده خودساخته است

وچقدرما بخیلانه به این سخن مولا نگریستیم که پنداشتیم تنهامعلمی که درمدرسه الفبای علم وادب راآموخت برماحق سروری

دارد،که اگر بادیدی بازتر بیاندیشیم لحظه
به لحظه درمحیط پیرامونمان سفیرانی راخواهیم یافت که باکلام ورفتارشان روشنایی

بخش
نقاط ظلمانی زندگی مان هستندوچقدرما ازنقششان غافلیم
.

شهدا ازجمله معلمانی بودندکه باخون خودبرلوح تاریخ


درس جوانمردی ،آزادگی ،عاشقی ودلدادگی را حک کردند واینگونه مارا عبدوبنده خودساختند.

چگونه میتوانیم خودرا مدیون این خونهای پاک ندانیم وعلوی باشیم؟


دراین روزهابه رسم ادب واحترام یاد میکنیم از همه معلمان شهید،آنان که زیباترین درسشان رادر فراقشان به ماآموختند،

درسی به وسعت جاودانگی شان دریادها وخاطره ها

و درودوسلام میفرستیم برروان پاک معلمان شهید 8سال دفاع مقدس

یادشان گرامی وراهشان پررهروباد




موضوع مطلب :

<   <<   11