سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوست خوب
درباره وبلاگ


سلام فقط دوس دارم بهتون خوش بگذره,همیشه سعی کردم حتی اگه ناراحتم خودمو شاد نشون بدم,پس بدو بدو شادی
لینک های ویژه
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 19
  • بازدید دیروز: 2
  • کل بازدیدها: 138042
جمعه 90 خرداد 27 :: 5:1 عصر ::  نویسنده : مهدی

سلام خدمت دوستان گلم چون یه مدته زیا مطلب میزارم حتما از قسمت بایگانی وبلاگ (خرداد 90) استفاده کنید.نظر یادتون نره با تشکر i.p




موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 خرداد 26 :: 7:31 عصر ::  نویسنده : مهدی

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند

تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

                                                                                                                                                                                                                      i.p yaqoza




موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 خرداد 26 :: 7:29 عصر ::  نویسنده : مهدی

به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران از دست داده و در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران زمین با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو می بیند که گویی طوفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید .

آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت در جنگ شهید شده اند و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .

آتوسا می گوید میدانم که هیچ کمکی از طرف ما نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهم که از رنج و اندوهت بکاهد .

پیرمرد گفت اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .

می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشمهایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .

دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .

آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .

                                                                                                                                                                                                             i.p yaqoza




موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 خرداد 26 :: 7:26 عصر ::  نویسنده : مهدی

یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.

چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره.

دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!

Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : خوب چی شد؟ کجا رفت؟

Bill جواب می ده: رفت خونه تو !!!




موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 خرداد 26 :: 7:25 عصر ::  نویسنده : مهدی

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.

و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.

هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش، منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.

                                                                                                                                                                                                                  i.p yaqoza




موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 خرداد 26 :: 7:21 عصر ::  نویسنده : مهدی

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو...




موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 خرداد 26 :: 7:20 عصر ::  نویسنده : مهدی

 

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .

فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !

                                                                                                                                                                                                                 i.p yaqoza




موضوع مطلب :

سه شنبه 90 خرداد 24 :: 9:0 عصر ::  نویسنده : مهدی

با عرض سلام خدمت دوستان عزیزم امیوارم از این وبلاگ راضی باشید دوستدار شما ای پی یاکوزا

راستی نظر یادتون نره





موضوع مطلب :

سه شنبه 90 خرداد 24 :: 8:57 عصر ::  نویسنده : مهدی


 







































                                                                                                                                                                                       i.p yaqoza




موضوع مطلب :

سه شنبه 90 خرداد 24 :: 8:49 عصر ::  نویسنده : مهدی




موضوع مطلب :

1   2   >