سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوست خوب
درباره وبلاگ


سلام فقط دوس دارم بهتون خوش بگذره,همیشه سعی کردم حتی اگه ناراحتم خودمو شاد نشون بدم,پس بدو بدو شادی
لینک های ویژه
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 44
  • بازدید دیروز: 8
  • کل بازدیدها: 140547
شنبه 90 مرداد 1 :: 8:56 عصر ::  نویسنده : مهدی

خاطرات قسمت 1

آموزشی که هیچی بماند.امروز 20/11/89 رفتیم سر یگان همه را خط کردن بعد گفتن به خاطر 22 بهمن میفرستیمتون فرماندهی شهرستان(کلانتری) چون حکممون ستاد فرماندهی نیروی انتظامی بود.رفتیم کلانتری 13 ساعت 12 شب فرستادمون پاس پیاده خیلی باحال بود نم نم بارون با مردمی که رد میشدنو صدا میزدن چس ماه.ماکه تازه وارد بودیم فکر میکردیم خرتوخره رفتیم تو ساندویجی نشستیمو دبخور که یهو گشت اومد:چیکار میکنید دیوونه ها بیاید بیرون بینم آی به تنمون زهر شد خلاصه 22 بهمنم رد شدو برگشتیم یگان حالا میخوام داستانای یگانو بگم البته نه به ترتیب با عرض پوزش قروقاطی

6/2/90 فرمانده:..... درگیری شده آماده باشیم باید برید ....ساعت 11 با باتوم 40 نفر آدم نشستیم تو ماشین فک کردیم الکیه ساعت 12:45 .....:نصف بچه ها خواب بودن یهو دیدم یه نفر 100 متر جلوتر رفت تو کوچه بعد پشت بوما پراز آدم شد از آسمون آجر میومد.فرمانده: بخوابید کف اتوبوس.همینو که گفت یا بلوک خورد تو شیشه جلو شیشه ریخت روش همه ترسیده بودن فرمانه میگفت گاز بده لعنتی بگاز.رفتیم جلو تا رسیدیم به یگان ویژه که ماشینشونا آتیش زده بودن وحشتناک بود تو خیابون هر ده متر 30تا موتور رو هم دیگه ریخته شده بود و داشت میسوخت رسیدیم به سردار فرمانده گفت پیاده شید بی دلو جرعتا رفتیم پایین رفیقم که خیلی ترسیده بود گفت:دستشویی دارم. فرمانده:همینجا بکش پایین اومد بکشه پایین گفت نه برو پشته دیوار رفت بره پشت گفت نه تو باغچه دوباره گفت برو پشت.همه میخندیدیم وای چه وضعی بود.

این داستان ادامه دارد........




موضوع مطلب :